منشی مدیر
دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم

برگشتم و فربد و تینا را که دستش را به دور بازوی فربد حلقه کرده بود دیدم. تینا با عشوه چشمانش را گرداند. بی هیچ عکس العملی نگاهم را از او گرفتم و طرف راست فربد به راه افتادم. با شنیدن نجواهای تینا با فربد و اینکه گاه عقب می ماندند و یا گاه جلو میرفتند ترجیح دادم چندقدم از انها فاصله بگیرم. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که فربد به عقب برگشت و گفت: چیه خسته شدی؟ و صبر کرد تا دوباره به انها رسیدم.
- هفته قبل که با بچه ها اومدیم جات خالی خیلی خوش گذشت.
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: دوستان به جای ما
- اتفاقا کسی به جای تو نیومده بود. یعنی میدونی پیشنهاد کوه رو شهروز داد و همه بچه ها قبول کردند، بعد شهروز گفت بچه ها من پسر عموم رو میارم و بقیه هم گفتن خب پس هر کسی حق داره یک نفر رو بیاره .یکی خواهرش یکی پسردایی یکی پسرعمه یکی برادر یکی امدوستش رو به عنوان همراه انتخاب کرد من که ساکت بودم گفت: تو کسی رو نداری منم یاد تو افتادم و گفتم منم شریکم رو میارم همه ریختن به هم که همراه باید دانشجو باشه که شهروزتوضیح داد و همه خفه شدن...ولی توکه نیومدی و حسابی منوضایع کردی.
نگاهش کردم هنوز از اینکه همراهش نرفته بودم ناراحت بود
- گفتم که امتحان میان ترم داشتم
- اخر ترمه تو هنوز داری امتحان میان ترم میدی؟
- من چیکار کنم که دکتر نعمتی تاریخ امتحان میان ترم رو اینقدر دیر انداخت
-راستی امتحانات از کی شروع میشه؟ برنامه من که خیلی ساده اس. شنبه سه شنبه شنبه سه شنبه.
- من فقط برگه رو گرفتم اصلا نگاهش نکردم ببینم کی شروع میشه و کی تموم میشه.
نا خود اگاه چشمم به تینا افتاد با حرص صورتش را برگرداند. در دلم گفتم این واقعا دیوونه اس و به روبره نگاهکردم چند لحظه بعد صدای تینا در گوشم نشست.
- فربد ممکنه کسی ادعا کنه دانشگاه قبول شده ولی اسمش توی اسامی پذیرفتگان کنکور نباشه؟
- نه و بعد گویا چیزی به خاطرش رسیده بود ادامه داد:البته شاید اسمش توی اسامی ذخیره باشه
- اگر اسمش اونجا هم نباشه چی؟
- پس طرف دروغ گفته و بعد درحالیکه میخندید گفت: نکنه رفتی چاخان کردی قبول شدی و حالا میترسی.
تینا گوشه چشمی نازک کرد و گفت: من نه ولی یکی دیگه همچین کاری کرده. فربد به نظر این تیپ ادما مریض هستن و بعد با حالت مسخره ای گفت: شما چی فکر میکنی رمینا خانم؟
در حالیکه سعی میکردم خونسرد باشم گفتم: به نظر من هم این تیپ ادما باید معالجه شن هم ادمای حسود. و لبخند تمسخرامیزی به او تحویل دادم. تینا از عصبانیت قرمز شده بود به دنبال جواب کوبنده تری قدری سکوت کردو پس از یافتن جواب مناسب با حالت مبارزه جویانه ای گفت: شما بهتره به گفته خودتون عمل کنید و در اولین فرصت به روانپزشک مراجعه کنید
میخواستم جوابش را بدهم که فربد با عصبانیت گفت: تینا دوباره شروع کردی؟
- تو حق نداری بخاطر یه دختر دروغگوسر من داد بکشی
- محترمانه بهت میگم ساکت شو
- باشه ساکت میشم ولی قبل از اینکه دست بعضی ها رو رو کنم و بللافاصله در کیفش را باز کرد و روزنامه ای بیرون کشید و با عصبانیت به دست فربد داد و گفت: ببین میتونی اسم این خانم رو پیداکنی یا نه؟
فربد با عصبانیت روزنامه را تکان دادو گفت: احتیاجی نیست چون من تو دانشگاه دیدمش.
- یعنی تو میگی هر کسی توی دانشگاه دیدی دانشجوئه؟ میخوای منم هر روز بیام دانشگاه
- نه من فقط میخوام تو ساکت شی همین و بس.
تینا با حرص دوباره رو به من کرد و گفت: دستت رو شده. من جای تو بودم اعتراف میکردم
دلم میخواست با خونسرد بودن بیشتر او را عصبانی کنم. برای همین لبخندی زدم و گفتم: به چی اعتراف کنم؟ به اینکه تعادل روانی نداری و هر لحظه حالت بدتر میشه؟
- روانی تویی که خودتو جای یه دانشجو جازدی.... تا اینکه بتونی توجه فربد رو به خودت جلب کنی
در حالیکه به شدت عصبانی شده بودم باز لبخندی زدم و گفتم: واقعا انصاف نیست فربد با داشتن دختر عمویی به دیوونگی تو به دختر دیگه ای توجه کنه. می دونی من تا حالا دیوونه زیاد دیدم ولی تو بهطور کلی عقلت زایل شده. از همین لحاظ خیلی مورد توجه قرار بگیره.
مقابلم ایستاد و در حالیکه از عصبانیت می لرزید گفت: تو چطور جرات میکنی به من بگی دیوونه..... لعنتی دروغگو و در یک لحظه با دو دستش مرا به عقب هل داد. دیگر نفهمیدم چطور شد. وقتی به خودم امدم دیدم که درد دست راستم را فراگرفته و مرد جوانی در حال بلند کردنم از روی زمین است. صدای مرد را شنیدم: به خیر گذشت اگر نگرفته بودمت پرت شده بودی پایین.
فریادی کشیدم و گفتم: اخ دستم
ناگهان کسی زیر بازویم را گرفت و به راه انداختم. فربد که با سرعت به طر پایین قدم بر میداشت و بازو و ساعدم را طوری محکم گرفته بودکه در حین راه رفتن حرکتی نکند. ازشدت درد گریه ام گرفته بود و بی صدا اشک می ریختم. در عرض دو دقیقه به ایستگاه دوم رسیدم ولی از بقیه خبری نبود . فربد بدون اینکه به این موضوع توجهی کند با سرعت بیشتر ی به پایین رفتن ادامه داد. در کمتر از چند دقیقه به ماشین رسیدم. با نگاه کردن به مچ دستم که به شدت ورم کرده بود و درد میکرد مطمئن شدم که شکسته است و همین باعث شد تا با صدای بلند گریه کنم.
با توقف ماشین روسری ام را از جلوی صورتم کنار کشیدم و با دیدن تابلوی بیمارستان دست از گریه برداشتم. میخواستم از ماشین پیاده شوم که فربدگفت:
- چند لحظه صبر کن و متعاقب ان یک دستمال کلنکس برداشت و صورتم را که مسلما سیاه شده بود پاک کردو گره روسر ای ام را محکم کرد.و اشاره کرد که پیاده شوم. پس از چند لحظه خودش در کنارم به راه افتاد. و وارد اورژانس شد. تقریبا یک ساعتی به طول انجامید تا دستم را که از ناحیه مچ اسیب دیده بود گچ گرفته شود.
فربد کمکم کرد تا سوار ماشین شدم و منتظر ماندم تا او بقیه کارها را انجام دهد و داروهایم را بگیرد. با تزریق امپول مسکن درد دستم تسکین یافته بود ولی احساس ضعف شدیدی می کردم. سرم را به صندلی تکیه دادم و چشمانم را بستم دلم میخواست بخوابم. نمی دانم چقدر خوابیده بودم که با صدای فربد از خواب بیدار شدم.
- دستش شکسته . یه جوری به مامانش بگید که هول نکنه.... تقریبا ده دقیقه دیگه میرسیم.
سعی کردم پلکهایم را تکان ندهم تا فربد متوجه شود که بیدار شده ام و حرف هایش را شنیده ام. چند دقیقه بعد ماشین متوقف شد و متعاقب ان صدای فربد را که مرا به نام میخواند شنیدم. پس از اینکه سه بار نامم را صدا کرد مثل کسی که ازخواب پریده باشد. چشم هایم را باز کردم( چه مارمولکم بوده) و به او نگاه کردم. پرسید: بهتری؟ و در جواب او که حالم را پرسید در حالیکه پیاده میشدم گفتم: مرسی از اینکه به زحمت انداختمون متاسفم
در را بست و کنارم به راه افتاد و گفت: دیگه نمیخواد بیشتر از این شرمنده ام کنی.
-همچین قصدی نداشتم.
- می دونی که خیلی متاسفم. ولی تاسف من به حال تو فایده ای نداره.
- تا خواستم حرفی بزنم مامان با گریه مقابلم ظاهر شد.
از گریه مامن ان هم جلوی دیگران تعجب کردم. چنین گریه ای از مامان بعید بود. یعنی اینقدر براش اهمیت داشت؟ از دیدن اشک های او و ناراحتی اش خوشحال ودر عین حال غمنگین شدم . از اینکه تا این حد دوستم داشت خوشحال و از دیدن عم و غصه اش ناراحت شدم. دلم میخواست همیشه مامان شاد باشد و یا حداقل غصه ای نداشته باشد. با دست چپم اشک هایم را پاک کردم وگفتم: مامان گریه نکنید من حالم خوبه..... باور کنید.
اقای فرهنگ به طرف ما امد گفت: خانم رسام این دختر الان باید استراحت کنه سر پا نگهش ندارید و کمکم کردتا وارد خانه شدم.با بی حالی نشستم و یک جرعه از شربتی که بهناز به دستم داد را نوشیدم و د ر جواب خانم فرهنگ که حالم را می پرسید تشکر کردم . با سوال مامان که علت شکسته شدن دستم را می پرسید نفس در سینه بهناز و خانم و اقای فرهنگ حبس شد. نگاهی به فربد که سر به زیر انداخته بود کردم و گفتم: خودم نفهمیدم پام روی یه سنگ غلت خورد و روی مچ دستم به زمین افتادم. با شنیدن جوابم بهناز و اقا و خانم فرهنگ نفسی ازسر اسودگی کشیدنولی فربد همچنان سر به زیر داشت. نیم ساعت بعد هم رفتن و من به اصرار مامان برای استراحت به اتاقم رفتم.
روز شنبه بدترین شنبه ای بود که تا بحال در عمرم تجربه کرده بودم. با این که سه چهار ساعت درس خونده بودم و دوساعتی هم مطالع غیر درسی داشتم و تازه ساعت چهار شده بود. به خودم لعنت فرستادم که چرا پیشنهاد فربد را قبول کرده بودم و در خانه استراحت کرده بودم. با بی حوصلگی کتاب را کنار گذاشتم و دوباره روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم بخوابم.
هنگامی که از خواب بیدار شدم اتاق تاریک تاریک بود. با فشردن دکمه ای صفحه ساعت را روشن کردم تقریبا چهار ساعت خوابیده بودم. صدای نجواهایی از هال به گوش میرسید. حدس زدم که بهناز با یه دنیا حرف به خانه ما امده بود. ترجیح دادم در اتاق بمانم و مزاحم انها نشوم پتو را دور خودم پیچیدم ودوباره چشمانم را بستم. ده دقیقه ای نگذشته بود که چند ضربه به در خورد و در باز شد.
منکه تازه چشمانم گرم شده بود با اکراه چشم باز کردم و فربد را در استانه در دیدم بلافاصه در جایم نیم خیز شدم. فربد که تازه چشمش به تاریکی عادت کرده بود با نگاهی به طرف من گفت: فکر نمیکردم که خواب باشی و گرنه مزاحم نمیشدم.
- اشکالی نداره کلید برق رو بزنید.
با روشن شدن چراغ به فربد که دسته گل کوچکی در دست داشت سلام کردم.
- فربد دسته گل را به طرفم گرفت و گفت: دستت چطوره درد نداری؟
- نه فقط حوصله ام سر رفته.
- فردا خودم میر سونمت دانشگاه
- نه خودم میرم
- تعارف نکن چون من تعارف نکردم
- تعارف نمیکنم. .... من دستم باید چهل روز تو گچ باشه پس باید به این وضع عادت کنم نمیشه که شما هر روز منو برسونید و برای اینکه به شما ثابت کنم که تعارف نمیکنم عصر ساعت پنج توی دانشگاه منتظرتون هستم.
سری تکان داد و گفت: چرا به مامانت راستش رو نگفتی؟
- جز اینکه مامان ناراحت میشه و خانم و اقای فرهگ شرمننده فایده ی دیگه ای هم داشت؟
- به هر حال همه ی ما از این اتفاق به یک اندازه متاسفیم... چطوری بگم من........
حرفش را بریدم و گفتم: لازم نیست چیزی بگید من توی این قضیه اصلا شما رو مقصر نمیدونم. چرا باید شرمنده باشید و احساس گناه کنید؟
فربد سر به زیر انداخت و در جوابم سکوت کردو از سکوت دوروزه فربد حوصله ام سر رفته بود. دلم میخواست مثل همیشه شاد باشد و بخنند و با شوخی هایش من را هم مثل خود شادکند. ولی این دروز تنها چند جمله حرف زده بود. ان همحرف های جدی و از ان نگاه های شوخ و لبخندهای ریزخبری نبود. زمانی که میخواست برود در حالیکه از دستش عصبانی بودم با حرص گفتم: اگر قصد دارید رفتار فرداتون مثل امروز و دیروزباشه لطف کنید دنبال من نیایید. و پتو را روی سرم کشیدم
****
استاد که رفت سریع کتاب و جزوه ام را برداشتم و از کلاس بیرون رفتم.از اینکه سر نیک پور شلوغ بود و توانسته بودم بدون اینکه با اواز کلاس خارج شوم خیلی خوشحال بودم ولی افسوس که این خوشحالی دوام نداشت و هنوز ده قدمی نرفته بودم که خودش را به من رساند و گفت: خانم رسام مثل اینکه عجله دارید؟
برای اینکه زودتر از دست او خلاص شوم گفت: بله باید زودتر برم خونه
- من میتونم شمارو برسونم اگر بهم افتاخار بدید
- ممنون مزاحم نمیشم
- اصلا مزاحمتی نیست خوشحال میشم کمکی کرده باشم......راستی تو این دروس که مشکلی ندارید؟
تا اخر صفحه314
ادامه دارد....


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





جمعه 11 اسفند 1391برچسب:رمان , :: 1:23 :: نويسنده : شیدا

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس takta.1369.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 46
بازدید دیروز : 21
بازدید هفته : 46
بازدید ماه : 108
بازدید کل : 5353
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1